دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند
و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند
و تو یک غار با هم زندگی می کردند.
یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست
که این دو گرگ گرسنه ماندند
و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند
که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد
و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند
دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود
و کم کم داشت شب می شد
و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت:
چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...
ـ معلوم میشه مخت عیب کرده.
کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره.
رفتن همونو زیر چوب و چماق له شدن همون.
چنان دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد !!!
ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!
ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟
مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش !
ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟
تو اصلاً به مرده چکار داری؟
مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود
یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش
تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد
تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟!!
ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود.
اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد،
می رفتم باش زندگی می کردم.
بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟
حالا تو میخوای بزنی به ده،
برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن...!
ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی.
پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!
ـ آره، نمی خواستم به نامردی بمیرم.
می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم
و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم...
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد
و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد.
دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید
و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد
و چند جای تنش را گاز گرفت.
رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد
و جویده جویده از او پرسید:
ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟!!
ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی.
پس دوستی برای کی خوبه؟
تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز
خودت بکنی پس برای چی خوبی؟!!
ـ چه فداکاری ای؟!
ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم !!!
ـ منو بخوری؟!!
ـ آره مگه تو چته؟!
ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم...
ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه !!!
ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟!!
ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده،
من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن !
ـ آخه گوشت من بو میده !
ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟!!
ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟!!
ـ معلومه چرا نخورم؟
ـ پس یه خواهشی ازت دارم...
ـ چه خواهشی؟!
ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن...
ـ واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی!
من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت
تا دوستیمو بهت نشون بدم.
مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه
رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟
گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه !!!
گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید
و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه :
1. گرگها (بخوانید گرگ صفتها !) همدیگر را می درند
و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند...
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد،
چون شناسایی رفیق و نارفیق خیلی سخت است...
3. جوانمردی پیر و جوان ندارد،
حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم !
منبعhttp://www.story-short.blogfa.com/
:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان دوستی ,
داستان دو گرگ ,
داستان عبرت آموز ,
دوست خوب ,
جوانمردی ,
گرگها ,
گرگ صفت ها ,
عکس ,
عکس گرگ ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7